دیشب با دنیا حرفم شد.پشتم را به آسمان کردم، شانه هایم از سنگینی نگاه ماه وستاره که از. پشت ابرها نگاه می کردند بی طاقت شدندنمی دانستم که حرفم را باید به که بگویم ، یا اصلا" از چه بگویم .حالا من از تمام آن روزهای گم شده پیش از نامه ها، از روزهای دفترهای مشق ،تنهاچراغی را به یاد دارم که در حیاط می درخشید تا قطره های باران را ببینم .تصمیم گرفته ام دفترم را در باران گم کنم تا خاطرات تو در آن را پیدا نشود ، و آن را پیدا کنی ، خیس شوی و بعدزیر آسمان آبی بنشینی و نامه هایم را بخوانی . آن وقت مطمئن باش پشیمان می شوی.حالا هی بگو برایم از حرفهای شیرین بنویس که عاشقان، پنهانی به گوش هم زمزمه می کنند و دور از آدمها ، زیر باران و سایه درختها می خندد.من ، تا همین جا هم که آمده ام در شگفتم.نمی دانم آیا می توانستی چشمانم را صادقانه بخوانی ، دستهایم را صادقانه بگیری ؟شاید به حرفم بخندی ؛ اما ، ما همیشه وقتی از درک یک لحظه عاجز می مانیم آن رامردود می شماریم .شب آنچنان آرام است و شهر چنان خاموش که گویی امشب، آرامترین شب جهان است.دلم برای ماه تنگ شده است. حالا اگر رویم را به سمت آسمان برگردانم ، اگر ماه نیامده باشد شاید گریه ام بگیرد، یا شاید بمیرم . کسی چه میداند؟روزی باران را دوست داشتم و هوای بارانی را با تمام وجود استنشاق می کردم اما حتی بوی باران حالم را دگر گون می کند باور کن دیگر چیزی زیبا نیست حتی طلوع آفتاب زیبا نیست زیرا طلوع آفتاب به معنای شروعی دیگر است شروعی برای انتظاری دیگر دلم می خواهد به خوابی عمیق فرو روم به خوابی که دیگر در آن رنگی از آفتاب نباشد رنگی از طلوعی دیگر نباشد نفس ها یم هر لحظه سنگین تر می شوندحس می کنم دیگر وجو د ندارم اما صدایم را که روزی شادی بخش قلبم بود حس نخواهی کرد بازهمه چیز آغاز می شود این بار من نیستم
و ایــــن حقــــــــیقتی ســـــت مـــــــاندنی .............